، تا این لحظه: 50 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات شیرین آتاناز من

دهم دخترعمو غزل

  به نام خدای بزرگ و مهربون  جمعه 2 آبان ماه از سال 1393 سلام عسیس مامانش امروز ده روزه که دخترعموت به دنیا اومده و روز اسم گذاریش بود و میخواستیم ناهار بریم تالار همه دعوت بودن. صبح قبل رفتن هوس یه انار کردم دون کردم و با نمک حسابی خوردم بدجوریم بهم چسبید ولی باز حالم بهم خورد و گلاب به روت همگی رو..... راستی شاید کنجکاو بشی که اسم دخترعموت چیه اسمش و غزل گذاشتن. انتخاب اسم خیلی سخته دخترم ما از همون روزهای اول حتی جنسیتت و نمیدونستیم تند تند اسم دختر و پسر انتخاب میکردیم بعد که فهمیدیم دختری بابات هر روز از تو اینترنت یه اسم پیدا میکرد و زنگ میزد به من میگفت این اسم چطوره؟؟خیلی حساس شده بودیم رو اس...
3 اسفند 1393

روز کنترل 5 ماهگی

به نام خدای بزرگ و مهربون  دوشنبه 28 مهر ماه از سال 1393 سلام فرشته نازنین مامانی امروز رفتم دکتر که خداروشکر همه چی خوب بود دوباره صدای قلبتو شنیدم عزیز مامانی دقیقا مثل صدای اسبی بود که به تاخت میرفت گل مامان خیلی خوشحال شدم , نفس نمیکشیدم دقیق داشتم گوش میدادم تا صدای قلبتو بشنوم بعدشم آقای دکتر فشار و وزنم  و گرفت که گفت خیلی خوبه ولی 4 کیلو اضافه وزن داشتم که باید یه کم کنترل میکردم ولی دکترم گفت که جای نگرانی نیس.یه سونو هم واسه ماه بعد واسم نوشته آنومالی و مرحله دوم غربالگری هستش ایشالا مشکل نباشه بازم از الان استرس اومده تو وجودم تا این  سونو رو بدم .نمیدونم چرا ولی فکر همه چی و میکنم از عمل سزاری...
1 اسفند 1393

ووروجک مامان

  به نام خدای بزرگ و مهربون  یکشنبه 27 مهرماه از سال 1393 سلام فرشته ی مامانی عزيز دلم احساس ميكردم زير نافم كمي سفت شده و اين حس قشنگي رو بهم ميداد !  داري تند تند تو دل مامان رشد ميكني و من دارم حست ميكنم خدايا شكرت امروز صبح ساعت 10:40 حرکتت و کامل حس کردم فدات شم بعد صبحانه روی مبل دراز کشیده بودم داشتم تلویزیون نگاه میکردم که یه لحظه یه لگد یا مشت محکم به شکمم زدی نمیدونم اونجا داری چیکار میکنی ولی لگدت همچین محکم بود که از جا پریدم الهی فدات شم خواستی از همین الان خودت و نشون بدی ماشالا و خبر بعدي هم اينه كه مامان سه ماهه اول بارداري از بس حالم بد بود و ويار داشتم که اصلا اضافه وزن نداشتم آخه خ...
1 اسفند 1393

تولد دختر عمو

  به نام خدای بزرگ و مهربون چهارشنبه 23 مهر ماه از سال 1393 سلام عسلی مامان امروز یه خبر خیلی خوبی واست دارم عزیزم. دختر عمو حبیب امروز به دنیا اومد عصر رفتیم بیمارستان ملاقاتش یه دختر شیرین و نازنازی بود     وقتی نی نی اونارو دیدم یهو دلم واسه دختر ملوس خودم تنگ شد کاش توام زودتر می اومدی و بغلت میکردم و می بوسیدمت دختر قشنگم. طفلكي بابا خيلي برات بي قراري ميكنه ميگه حتي ثانيه ها هم كند حركت ميكنند دوست دارم پرنسس كوچولومون رو بغل كنم و حسابي بوش كنم وببوسمش. خداروشكر بهترين ،پاكترين ،مهربون ترين مرد دنيا همسر من وباباي تو شده بايد روزي صد بار اون دستهاي مهربونش رو ببوسيم فقط خدا ...
1 اسفند 1393

بهترین حس حاملگی

به نام خدای بزرگ و مهربون جمعه 4مهر ماه از سال 1393 سلام عزیز دل مامانی دختر گلم امروز 16 هفته و 5 روزه شده بودی. امروز اولین روزی بود که بهترین لحظه ی حاملگی و حس کردم حرکاتت رو میگم ولی به صورت خیلی خیلی ضعیف. البته گاهي يه چيزي رو احساس ميكردم ولي اينقدر كوتاه بود كه باورم نميشد مثل يه لرزش كوچولو تا امروز که هیچی از شکمم بزرگ نشده یعنی هر کی میدید میگفت پس دخترت کجا قایم شده. ولی از اینکه يه فرشته كوچولو كنار قلبم داره رشد ميكنه و تكون ميخوره دارم بال در ميارم خلاصه که امروزم با خوب و بدش با سردی و گرمیش بالاخره گذشت. ...
1 اسفند 1393

روط جنسیتت

  به نام خدای بزرگ و مهربون  چهارشنبه 26 شهریور ماه از سال 1393 سلام خوشگلم ما بالاخره فهمیدیم که فرشته تو راهیمون چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   یه دختر خوشگل که به لطف خدا تا امروز صحیح و سلامته و امیدوارم با سلامتی کامل به دنیا بیاد. وقتی به اقاي دكتر گفتم هنوز جنسيتش مشخص نشده گفت پاهاش رو بسته و مشخص نيست واااااااااااااااي فداي اون پاهاي كوچولوت بشم ميخواستم داد بزنم بگم يعني ني ني من پاهاش مشخص شده ؟! الهي قربون اون پاهاي شيشه ايت برم چرا جمعش كرده بودي فندوق كوچولوي شيطونم ؟! دكي گفت احتمالش هست ني ني دخمل باشه واي خداي من سر از پا نميشناختیم البته از قبل یه حدسایی زده بودیم که اشتباه در اومد ولی ب...
1 اسفند 1393

روز سونوگرافی

  به نام خدای بزرگ و مهربون  شنبه 8 شهریور ماه از سال 1393 سلام خوشگلم امروز من و تو 12هفته و 6 روز که باهم همزیستی مسالمت آمیز دارم. من خیلی دوستت دارم عزیزدلم . نمیدونم توی دلم بهت خوش می گذره یا نه ولی من ثانیه ها رو میشمرم که زودتر به دنیا اومدنت رو تبریک بگم.امروز رفته بودم سونوگرافی غربال گری و آنومالی به جرائت می تونم بگم که یکی از بهترین روزای زندگیم بود چون اولین روزی بود که میدیدمت وقتی روی تخت سونو خوابیدم مانیتور سونو رو که دیدم  یه کوچولویی داشت تکون میخورد ذوق کرده بودم من که دیگه پلک هم نمیزدم  که نکنه یه لحظه هم دیدنتو از دست بدم با عمت رفته بودم و عمه هم از ...
1 اسفند 1393

سرماخوردگی مامان

  به نام خدای بزرگ و مهربون چهارشنبه  29مرداد ماه از سال 1393 سلام به روي ماهت عزيزم     الان كه دارم اين مطلب رو ميذارم نزديك به 2روزه سرماخوردم عزيز دلم خيلي سرماخوردگي بدي بود رفتم خونه عزیزجون اینا اونجا مامان جونم حسابي بهم رسيد برام سوپ وغذاهاي گرم درست ميكرد ومدام مواظبم بود الهي فداش بشم دست گلش درد نكنه وحالم كم كم بهتر شد دکتر هم رفتم ولی نميخواستم دارو مصرف كنم اخه  براي تو بد بود فدات بشم   .       ...
1 اسفند 1393

وضعیت مامان

به نام خدای بزرگ و مهربون  دوشنبه 20 مرداد ماه از سال 1393 سلام عسلی شیطون مامان الان که دارم این مطلب و مینویسم گلاب به روت وضعم اینجوریه دنیا دور سرم میچرخه و اصلا اشتها ندارم بابا خیلی نگرانمونه به شوخی میگه کاش میدونستم این شیطون داره چیکار میکنه که تو اینقد حالت بده طفلک بابایی فقط ماساژم میده تا بتونم یه ذره راحت بخوابم. ولی اصلا ناشکری نمیکنیم بلکه خدای مهربون رو شکر میکنیم که تو رو بهمون داده این که چیزی نیس برای بدست آوردنت حاضریم جونمون رو هم بدیم. کوچولوی شیرینم هر روز زندگی من و بابایی وارد مرحله جدیدی میشه اوایل اصلا باور نمیکردم باردارم ولی روزبه روز اوضاع تغییر میکنه این روزا از لحاظ جسمی ح...
1 اسفند 1393