، تا این لحظه: 50 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات شیرین آتاناز من

چهارده ماهگیــــــــــــت

  به نام خدای بزرگ و مهربون امروز یکشنبه 5 اردیبهشت ماه از سال 1395 است. سلام فرشته دوست داشتنی من تو را دوست دارم به خاطر تمام زیبایی هایی که از این دنیای نازیبا نشانم دادی تو را بی هیچ دلیلی دوست دارم . . .   گاهی حتی از دوست داشتنت خسته میشوم   میخواهم که برایت بمیرم ناردانه ی مامانی چهارده ماهگیـــــــــــــــــت مبارک نازنیــــــــــــــن ترین دخترم     ...
11 مهر 1395

گردش در آسیاب خرابه

  به نام خدای بزرگ و مهربون روز جمعه 3 اردیبهشت ماه از سال 1395 است. سلام نفســــــــم آتاناز جون الان یک سال و دو ماه سن داری الهی که هزار ساله بشی عروسک خوشگلـــــم الان کم کم بزرگ شدی و خیلی چیزا رو درک میکنی همیشه اهل شلوغ بازی و سر و صدا هستی تا حالا زیاد بلد نبودی گروهی با بچه ها بازی کنی ولی امروز برای اولین بار با دختر دایی ها و دختر خاله ی مامان نحوه بازی کردنت فرق داشت و این کلی من و ذوق زده کرده بود آیسا تقریبا یه شش ماهی از تو کوچیکتره ولی فک کنم بزرگ شدین همبازی های خوبی برای همدیگه باشین . قربونت برم نمیدونی چقدر من و بابایی خوشحالیم که دخملمون وارد مرحله جدیدی از زندگیش شده البته اینم بگم ک...
11 مهر 1395

روز پدر

  به نام خدای بزرگ و مهربون روز پنجشنبه 2 اردیبهشت ماه از سال 1395 است. سلام دخترکم میوه ی دلم روزهایی که میگذرند باز نمیگردند و روزهایی که می آیند من برای آمدنشان لحظه شماری میکنم و فردا برای رفتنشان بی تابی خواهم کرد من جرعه جرعه ی این لحظات ناب را سر میکشم . دخترم چقدر زود بزرگ میشوی ؟ برای چه این همه شتاب داری ؟ برای من هیچ لذتی بالاتر از تماشای بالیدنت نیست اما اینگونه که تو میروی میترسم از تو جا بمانم. دختر قشنگم خورشیدکم انگار همین دیروز بود که من صدف تو بودم و تو مروارید من انگار همین دیروز بود که مرواریدم را به دریای پرتلاطم این دنیا سپردم تا جایی بیرون از من زندگی کند نفس بکشد ببالد . عزیز ماد...
11 مهر 1395

روزی که جیش گفتی

  به نام خدای بزرگ و مهربون روز دوشنبه 30 فروردین ماه از سال 1395 است. سلام عروسکـــــم آهوی گریز پای من دختر ناز و زیبای من هر سپیده دم با پرتو خورشید چهره ات در آسمان دلم آغاز می گردد. تبسم نگاهت خواب را از چشمانم می رباید وقتی غنچه ی لبانت را می گشایی گویی دریچه ای از بهشت به رویم گشوده است . بوسه برگونه ی نرم و بی ریایت شوق زیستن را در من می پروراند ای گل من نگاهت در بوته ی چشمانم تصویری از بالاترین هدیه ای از پروردگار است امروز دختر گلم دوبار دست بردی به پوشکت و همش میکشیدی و جیش جیش میکردی منم بردمت تو دستشویی نشوندمت و قشنگ و تپل کارات و کردی کلی ذوق کرده بو...
11 مهر 1395

روز دلتنگی

  به نام خدای بزرگ و مهربون   روز شنبه 28 فروردین ماه از سال 1395 است. سلام آتانازم دختر گل من عزیزم اگه یه مدته برات نمینویسم فقط بدون مامانی غمگینه خیلی غمگین دروغ چرا حوصله نوشتن ندارم دیشب باز مامان دلش از حرفای یه نفر گرفته بود و میخواس که گریه کنه ولی وقتی چشای ناز تو رو میبینم دلم نمیاد که تورو هم ناراحت کنم تو بزرگ شدی خانم شدی نفس من توی زندگیم هستی دلیل بودنم فقط به عشق شنیدن خنده های تو هر روز از خواب بیدار میشم پس دلم نمیاد برات از حال خودم بگم که تو هم ناراحت بشی . شاید وقتی که بزرگ شدی و اینا رو خوندی اگه ازم پرسیدی برات بگم ولی الان نه . تو به دنیای بچه گانت برس یادته وقتی کو...
31 مرداد 1395

روز تولد آتاناز

  به نام خدای بزرگ و مهربون امروز جمعه 20 فروردین ماه از سال 1395 است.   همون طور که بهت قول داده بودم امروز واست یه جشن تولد حسابی و خوشگل تو تالار واست گرفتیم . آره عزیزم یه جشن دندونی با یه دختر ناز 12 دندونه یه کیک خوشمزه با یه عالمه خوراکی های خوشمزه واسه فرشته قشنگ زندگیمون آتاناز از اولین روز به دنیا اومدنت همش دنبال یه فرصت بودم که با هم بریم آتلیه و یه عکس خوشمزه بگیریم و قاب کنم بزنم رو دیوار اتاقت ولی فرصت نمیشد بالاخره امروز وقت کردیم و بعد آرایشگاه مامان و دختر رفتیم عکس یادگاری بگیریم . عکسامون خیلی ناز افتادن ولی یه چند روزی طول میکشه تا آماده شه و بره رو دیوار اتاق خ...
31 مرداد 1395

سیزده بدر 95

  به نام خدای بزرگ و مهربون روز جمعه 13 فروردین ماه از سال 1395 است. سلام عروسک ناز مامان مامان قربونت بشه که اینقدر شیرین و عسل شدی . هر روز نازتر میشی بعضی وقتا انقدر دلم برات ضعف میره که میخوام گازت بگیرم امسال روز طبیعت و با عزیز جون اینا و عموهام رفته بودیم و کلی هم با هم اسب سواری کردیم وقتی مامانی میخواااس سوار اسبی بشه آتاناز میترسید و همش دستش و طرف من دراز میکرد و ماما ماما صدا میکرد نمیدونم تو فکر کوچولوت چی میگذشت ولی من فقط یه دور الکی زدم و زود پیاده شدم     ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺭﻓﺘﻪ ﯼ ﺳﺎﻝ ﺭﺍ ﻭﺭﻕ ﻣﯿﺰﻧﻢ ... ﭼﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻤﯿﺸﻮﻧﺪ ... ﭼﻪ ﺭﻭﺯﻫﺎﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺍﺑﺪﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﻮﻧﺪ ......
31 مرداد 1395