گردش در آسیاب خرابه
به نام خدای بزرگ و مهربون
روز جمعه 3 اردیبهشت ماه از سال 1395 است.
سلام نفســــــــم
آتاناز جون الان یک سال و دو ماه سن داری الهی که هزار ساله بشی
عروسک خوشگلـــــم الان کم کم بزرگ شدی و خیلی چیزا رو درک میکنی
همیشه اهل شلوغ بازی و سر و صدا هستی تا حالا زیاد بلد نبودی گروهی با بچه ها بازی کنی
ولی امروز برای اولین بار با دختر دایی ها و دختر خاله ی مامان نحوه بازی کردنت فرق داشت
و این کلی من و ذوق زده کرده بود آیسا تقریبا یه شش ماهی از تو کوچیکتره ولی فک کنم بزرگ شدین همبازی های خوبی برای همدیگه باشین .
قربونت برم نمیدونی چقدر من و بابایی خوشحالیم که دخملمون وارد مرحله جدیدی از زندگیش شده البته اینم بگم که خیلی دختر مهربون و با گذشتی هستی تموم عروسکات و با خوراکیات و به دوستاتم میدی
تازگیا چیزای جدیدی هم یاد گرفتی و حسابی بامزه و وروجک شدی من و بابایی که دیگه دیوونتیـــــــم
تو هم که حسابی بلدی چه جوری خودت رو لوس کنی مخصوصا برای بابا حسام
بابایی که بی نهایت دوست داره خلاصه خیلی بابایی هستی
فقط پیش بابا میشینی و سر سفره فوری میری ور دل بابا رو پاش لم میدی و باید اون بهت غذا بده طفلکی بابایی انگار نه انگار خسته اس با جون و دل بهت میرسه اکثر شبها هم که تو بغل بابا میخوابی آخه دختر جون چقدرررررر لوسی تو
منم که گاهی اوقات حسودیم میشه ولی وقتی خوشحالی و صمیمیت شما دو تا رو میبینم به خودم میبالم که همچین خانواده سه نفریه خوب و خوشی داریم
خدارو هزاران هزار بار شکر میکنـــم که حضور تو شیرینی زندگیمون و دو چندان کرده
به خدای بزرگ میسپارمت شیرینی زندگی ما
از تو گلخونه دنیا میون تک تک گلها
قسمت ماهم در این بود آتاناز تو شدی گل ما
آتاناز جونـــم دخترکـــــــــم مامان و بابا عاشقتـــــــن
همه ی زندگی ما تویـــی
همه تلاشمون و میکنیــم تا تو خوشبخت باشـی