، تا این لحظه: 50 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

خاطرات شیرین آتاناز من

اولین بستری شدن در بیمارستان

  به نام خدای بزرگ و مهربون روز یکشنبه 13 بهمن ماه از سال 1394 است. سلام به روی ماهت دختر خوشگلم نمیدونی که گذاشتن این خاطره و به یاد آوردن اون روزهای سخت چقدر منو ناراحت میکنه اما چه میشه کرد (البته این خاطره رو چند روز بعد نوشتم ولی تاریخش و دقیق زدم ) خدا رو شکر این هم گذشت و امیدوارم همیشه شادی و سلامتی تو رو ببینم همیشه وقتی از کنار مرکز کودکان یا هر بیمارستانی که میدونستم بخش اطفال داره رد میشدم تنم میلرزید به خودم میگفتم مامان اون بچه هایی که بستری هستن چه حالی دارن تا اینکه برای خودم هم پیش اومد ... دو روز بعد از اینکه بابایی رفت ترکیه روز یکشنبه صبح بود که احساس کردم سر حال نیستی و نق میزن...
24 مرداد 1395

یازدهمیــــــــن ماهگرد

  به نام خدای بزرگ و مهربون روز دوشنبه 5 بهمن ماه از سال 1394 است. سلام عزیزکـــــــــــــــــم   گلم ،دلم ،همه ی تار وپودم معجزه ی زیبای من امروز خورشید درخشان تر و آسمان آبی تر از هر روز دگری آواز پرنده ها خوش تر از هر صبح دگری صدای مامان گفتنت زیباتر از هر آوایی بردلم و طنین انداز و ناب تر از هر چیزی توی این دنیاست . عزیز دل مــــــــــامـــــــــان یازده ماهگیـــــــــــت مبــــــــــــارک     دوســـــــــــتتـــــــــــــــــــــــــ داریم           ...
21 مرداد 1395

قدم نو رسیده

  به نام خدای بزرگ و مهربون روز یکشنبه 13 دی ماه از سال 1394 است. سلام دردونه ی مامانی روزی که به دنیا آمدی،من متولد شدم... و از آن روز هم دخترم شدی و هم همه چیزم دختر آسمانی من، جهانم با تو شکرانه هایش بیشتر است و تو عاشقانه ترین باور خواب و بیدار منی... گوشه دلم روز به روز را با نگاه رو به تکامل تو آغاز می کنم... سپاس خدایی که گیلاس باغ بهشت را به من عطا کرد... یه خبر خوش واست دارم قشنگ مامان الهی مامان فدات میدونی امروز چه روزیه؟؟؟؟؟؟؟ یه نی نی کوچولوی دیگه به جمعمون اضافه شد غزل داداش دار شد و توام صاحب یه پسر عموی تپل مپل شدی و منم دوباره زن عمو شدم . خوش اومدی به جمع ما گل پسر ...
21 مرداد 1395

---------- دهمین ماهگـــــــــــرد

  به نام خدای بزرگ و مهربون روز شنبه 5 دی ماه از سال 1394 است. سلام پرنسس ناز کوچولو عزیزکــــــــــــم امروز ده ماه از زمینی شدنت گذشت دهمین ماهگردت مبــــــــــــارک عشـــــــــقم   سر میگذارم بر روی شانه های تو آرامش میگیرم از صدای تپشهای قلب تو دلم پرواز میکند در آسمان قلبت میشنوم صدای تپشهای قلبت اوج میگیرم تا محو شوم در آغوشت   ! تا خودم را از خودت بدانم تا همیشه برایت بمانم چه لذتی دارد تا صبح در آغوش تو بخوابم ! تا ببینم زیباترین رویاها فردا که بیدار میشوم حقیقت می...
17 مرداد 1395

اولین شب یلدای آتاناز

  به نام خدای بزرگ و مهربون روز دوشنبه 30 آذر ماه از سال 1394 است. سلام دردونه ی من اولـــــــــــین یلـــــــــدایی که پیشـــــــــــــمون هستــــــــــــــــــی    امســـال چه زیباست شب یلدای من  طولانـــــــی ترین شبــی که به تو فکر میکنم و   از یادآوری نگاهت شب سیاهم لبریز از نور عشق میشود نفســــــم اولـــــــــین یلــــــــــــدایــت مبــــــــــارک جیک جیکای دخترم :دختر : تَر   ----    چَتر : چََََ   ---   تاب : تااااااااااااااااااا   --- بین گفته هاتم زیر زیرکی نیگاااام میکنی و میخندی ....
17 مرداد 1395

سرماخوردگی آتاناز جون

  به نام خدای بزرگ و مهربون روز پنجشنبه 26 آذر ماه از سال 1394 است. سلام دختر قشنگم عروسک شیرینم شاید ندونی که تموم زندگی مامان و بابا شدی خنده رو فقط بازیگوشی های کودکانت و خنده های شیرینت رو لبمون میاره با سرما خوردن و بی حالیات حال درست و حسابی تو خونه نبود و شاید باورت نشه اما چندین بار اشک مامان و بابا رو در آوردی وقتایی که میخواستم دماغت و تمیز کنم نمیذاشتی و مقاومت نشون میدادی منم واست این شعر و میخوندم و خوشت میومد و میخندیدی : فینی فینی فنجان ایچی دولی مرجان دیدن سخت نفس کشیدنت و تب و بی خوابیات و سرفه های سخت برامون تجربه سختی بود . تو این چند روز بارها از خدا خواستم هیچ بچه ای مریض نشه چون د...
17 مرداد 1395

یه سری از اولین های زندگیت

  به نام خدای بزرگ و مهربون روز دوشنبه 16 آذر ماه از سال 1394 است. سلام عسلــــــــــــکم همین جوری یهویی دلم واسه چند ماه پیشا تنگ شد و خواستم که بیام سراغ خاطره هات و به بهانه ی دلتنگی یه سری از اولین هات و امروز واست مینویسم : - اولین خوردنی "سرلاک"                .................            22-4-94 شروع پنج ماهگی - اولین بار که تونستی بشینی         .................           ...
17 مرداد 1395