، تا این لحظه: 50 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات شیرین آتاناز من

اولین بستری شدن در بیمارستان

1395/5/24 16:20
نویسنده : مامان نسرین
593 بازدید
اشتراک گذاری

 

به نام خدای بزرگ و مهربون

niniweblog.com

روز یکشنبه 13 بهمن ماه از سال 1394 است.

سلام به روی ماهت دختر خوشگلم Baby disney disney bilder

نمیدونی که گذاشتن این خاطره و به یاد آوردن اون روزهای سخت چقدر منو ناراحت میکنه

اما چه میشه کرد (البته این خاطره رو چند روز بعد نوشتم ولی تاریخش و دقیق زدم )

خدا رو شکر این هم گذشت و امیدوارم همیشه شادی و سلامتی تو رو ببینم

همیشه وقتی از کنار مرکز کودکان یا هر بیمارستانی که میدونستم بخش اطفال داره رد

میشدم تنم میلرزید به خودم میگفتم مامان اون بچه هایی که بستری هستن چه حالی دارن

تا اینکه برای خودم هم پیش اومد ...

دو روز بعد از اینکه بابایی رفت ترکیه روز یکشنبه صبح بود که احساس کردم سر حال نیستی و نق میزنی .

عزیز جون برات ناهار آماده کرد اولین قاشق رو که خوردی ،حالت بهم خورد  niniweblog.comniniweblog.com

الهی برات بمیرم دیگه بهت ناهار ندادم و خوابیدی .تو خواب هم سرفه میکردی وقتی بیدار شدی دوباره خواستم ناهارت و بدم که دیدم بی حالی و با عزیز زود بردیمت دکتر

بزرگترین اشتباه من این بود که زودتر نبردمت بیمارستان .

دکتر بهت سرم وصل کرد و آزمایش بردیمت که سرم و داروهات کارساز نبود و حدود ساعت  7 شب بود که بستریت کردن دیگه حالا من و بگو که گوله گوله اشک از چشام سرازیر میشد وقتی هم که سرم توی دستتم میدیدم حالم بدتر میشد totalgifs.com doentinhos gif gif ccmhosp4f.gif

آخ آتاناز اگه بدونی از زمان رگ گرفتن و سرم زدن به تو تا زمانی که با بدبختی خوابوندمت چی کشیدم آخه مدل خوابتم عجیب غریبه عروسکـــــــــــــــم .

به محض وصل کردن سرم بهت تو هم شروع به کندن میکردی که همش حواست و پرت میکردم و عمه جون تو راهروی بیمارستان میگردوندت بلکه یادت بره ولی یک ساعت بعد همون برنامه ها از اول تکرار میشد  .

مجبور شدیم شب و تو بیمارستان بستری بشیم بدون بابایی که تا این لحظه از هیچ کدوم از این اتفاقا خبر نداشت فک میکرد من و تو سالم و سرحال خونه عزیز جون هستیم niniweblog.comniniweblog.com

آتاناز جون هیچ دردی توی این دنیا بدتر و سنگین تر از تنهایی و بی کسی نیست که من باهاش مواجه بودم

وای که چه شب بدی بود تا صبح اسهال شدید و تشنگی زیادت منو روانی کرد . هرچی هم میخوردی بالا میاوردی همش واست لباس عوض میکردم .

شب با بابایی حرف زدم زدم زیر گریه .نمیتونستم حرف بزنم .فقط گریه میکردم .فقط تونستم بگم دلم واست خیلی تنگ شده totalgifs.com olhos gif gif 29.gif

فردا صبحش که دیگه اسهال نداشتی و چون آب بدنت کم شده بود بهم التماس میکردی مامان آب .ولی حالت تهوعت نگرانم کرده بود .

حدود ساعت ده بود که دکتر اومد معاینت کرد و گفت که هنوز باید اینجا بمونین تشخیص دکترت یه عفونت روده ای بود و جالب اینکه دکترت میگفت با اسهال شدیدی که داشتی عفونت کاملا خارج شده totalgifs.com doentinhos gif gif ccmhosp9aa.gif

امروزمون هم اینجوری گذشت و روز و شب کردیم دکتر بازم مرخصمون نکرد تا اینکه بابا حسام اومد و با رضایت خودش جوجو عسلیمون و از بیمارستان مرخص کرد .

تا یکی دو روز تو خونه همش سر ناسازگاری داشتیم چون که حال نداشتی منم حسابی پرستاریت و کردم و غذاهای مقوی برات درست کردم که نکنه بدنت ضعف کنه و بالاخره خوشگل مامان بهتر شدی و سرحال مثل همیشه Gifs Animés diner 10

آتاناز قشنگم

 نمیدونی این چند روز برام چند سال گذشت.الهی دردت به جونم عشقم .

من و بابایی عاشقتیـــــــــــــــــــــــــــــم عروســــــک کوچولــــــــــــوی من

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)