آتاناز جونم راه افتاد
به نام خدای بزرگ و مهربون
روز چهارشنبه 21 بهمن ماه از سال 1394 است.
سلام عشق مامان, جیگر مامان, آتاناز گلم
آتاناز جونم راه افتاد دلم به تاپ تاپ افتاد
اما برات بگم که کلی واسه خودت مستقل شدی , دیگه تنهایی و
بدون کمک مامان و بابا میتونی راه بری و اون پاهای کوچولوت رو زمین بذاری .
دیگه از اون تلو تلو خوردن ها خبری نیس .. عاشق راه رفتنتم مامان جون
عاشق اون یه ساعتی ام که با هم کلی تو خونه دست تو دست میگردیم و من اون همه ذوق کردنت رو میبینم .
عزیز دلم راستش همیشه عاشق راه رفتن با یه کوچولو بودم , مخصوصا اینکه با اون دستهای کوچولوش انگشتم رو بگیره و...
گاهی وقت ها با خودم میگم ایکاش آتاناز من بزرگ نشه! همینطور کوچولو بمونه و..
شاید یه حس ترس, از اینکه نکنه با بزرگ شدنت, با مستقل شدنت, از من دور شی!
شاید خودخواهی باشه ولی عاشق آتاناز خسته ام که بعد از چند دقیقه تاتا کردن ,
دست هاشو باز میکنه و بغل مامان و میخواد !
ولی با وجود همه ی این حرفها بدون که همیشه منتظر پیشرفت ها , موفقیت ها و قدم های بزرگ توی زندگیت
حالا بریم سراغ سرگرمی این روزهات!
باز کردن و بستن وسایل ! از در کمد خودت گرفته تا درب کابینت ها و جاکفشی و شیشه ها و قوطی ها و زیپ کیف های مامان وکیف خودت, کلا هر چیزی که بشه بازش کرد !
تا اونجایی که خودت بتونی بازشون میکنی و هر چی توشه خالی میشه ..
یه چند دقیقه ای سرگرمی! ! هر چند مامان کلی کلافه میشه با شیطونیات, ولی عاشق این کاراتم
! در کل ماجراها داریم این روزها و یه مامان کزت ! که همیشه در حال جمع کردن وسایله, دو دقیقه بعد هم انگار نه انگار!
راستی آتاناز ما این روزها حسابی شیرین زبونی می کنه واسه مامان و باباش و تا
میتونه دلبری میکنه واسه باباش .. هر چند دقیقه یه بار میگه باباااا و وقتی
بابایی بغلش میکنه, شروع میکنه به بوس کردنش.. یکی راست, یکی چپ !
شنیده بودیم دخترا بابایی هستن, نه دیگه تا این حد!! منم که اصلا حسودیم نمیشه !!
چند تا کلمه ی دیگه هم میگه! کلا چیزایی که این روزا ما از خانوم خانوما میشنویم
ایناست:
-بابا "خیلی خوشکل میگی با با ... با یه فاصله و یه حالت کشدار "
آباجی
آب بدی
دیگه الان چیزی یادم نمیاد
.