، تا این لحظه: 50 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

خاطرات شیرین آتاناز من

دومین مروارید آتانازم

  به نام خدای بزرگ و مهربون روز ]چهارشنبه 18 شهریور ماه از سال 1394 سلام فرشته کوچولو   جوونه زدن دومین مروارید آتاناز کوچولو امروز یه فرشته ی مهربون دومین مروارید دخترم رو براش هدیه آورد نفسم دومین مرواریدت مبارک دومین مروارید : " دندون پیش فک پایین سمت چپ, شش روز بعد " :   18-6-94   ...
11 دی 1394

اولین مروارید آتاناز

  به نام خدای بزرگ و مهربون روزجمعه 13 شهریور ماه از سال 1394 سلام عشق مامان سلام سلام صد تا سلام  من اومدم با دندونام   می خوام نشونتون بدم  صاحب مروارید شدم   یواش یواش و بی صدا  شدم جزو کباب خورا   چند روزی بود که دخترک خوش اخلاقم کمی غرغرو شده بود اما من و بابا حسام که انتظار ظهور دندون آتاناز رو نداشتیم بد اخلاقی اش رو به پای ورود به ماه 7 زندگی اش گذاشته بودیم تا اینکه امروز 13 شهریور ماه که آتاناز ما 6 ماه و 8 روزش بود اولین مروارید سفید رو توی دهنش دیدیم. واقعاً لحظه قشنگی بود .اولین مروارید : " دندون پیش فک پایین سمت راست : "...
28 آبان 1394

هفته اول هفت ماهگی

به نام خدای بزرگ و مهربون روز پنج شنبه 12 شهریور ماه از سال 1394 سلام خوشگلکم آتاناز ما روز پنجشنبه پنجم شهریور ماه شش ماهش کامل شد و برای ورود به ماه هفتم واکسنشم روز یکشنبه زدیم واسه همین من و عزیز جون کفش و کلاه کردیم و گل دخترمون رو بردیم برای واکسن. با یکی دو تا جیغ کوچولو واکسن تزریق شد . روز دوشنبه عصر دیگه تب و پا درد وجود نداشت اما بی قراری آتاناز خیلی بیشتر شده بود به خاطر همین عروسی که نهم این ماه بود نبردمت و پیش عزیز جون بودی دیگه بی قراری نبود جیغ های ممتد که تمومی نداشت اما بالاخره هفته اول هفت ماهگی آتاناز هم به این صورت تمام شد. آتاناز ما در پایان شش ماهگی ::: - وزن 6 کیلو و 40 گرم،...
28 آبان 1394

واکسن شش ماهگیت

  به نام خدای بزرگ و مهربون روز یکشنبه 8 شهریور ماه از سال 1394 سلام آتاناز نازم امروزم یکی از اون روزاست که باز باید اشکای دختر گلم و ببینم به خاطر واکسن شش ماهگیت عزیزکم با اینکه اصلا دوس ندارم اذیت شی ولی مجبورم ببرمت تا بازم به اون پاهای نازت سوزن بزنن با عزیز جون بردیمت بابایی که اصلا باهامون نمیاد میگه طاقت دیدن اشکای گل دخترم و ندارم منم که مجبورم همراه عزیز جون برم بالاخره واکسنت و زدیم چیزی نمونده بود خودمم بزنم زیر گریه اینقدر دردت اومد و از ته دل گریه میکردی و این مرواریدهای درشت یکی بعد از دیگری از چشای خوشگلت می افتاد روی گونه هات دیگه داشتم آتیش میگرفتم عروسکـــــم  مامان جون...
4 آبان 1394

------ ششمین ماهگرد

  به نام خدای بزرگ و مهربون روز پنج شنبه 5 شهریور ماه از سال 1394                                                                                                &n...
4 آبان 1394

یه سری از پیشرفت های دخترکم

  به نام خدای بزرگ و مهربون روز پنج شنبه 29 مرداد ماه از سال 1394 سلام عشق مامان حسابی وقتم رو پرکردی خانومی عروســـــــــــــک کوچولوی من اینقدر شیرین شدی که یه لحظه هم نمیتونیم ازت دست بکشیم حسابی شیطون شدی هزار ماشاءالله یک لحظه جا هم بند نیستی بابا که از سر کار برمیگشت براش ذوق میکردی بابایی هم که بیشتر از من دیونته عزیزم خب نفسم بریم سر اصل مطلب همین الانه که بیداری بشی دیگه نمیزاری بنویسم فدات بشم آتی کوچولوی عزیزم کم کم بزرگ شده بودی و خیلی چیزا رو میفهمیدی دیگه جرات نداشتیم جلو چشمت چیزی بخوریم اینقدر نگاه میکردی که کوفتمون میشد اول که بهت غذا دادم کلی کیف کردی ولی ب...
3 مهر 1394

دهم آیسا کوچولو

  به نام خدای بزرگ و مهربون روز شنبه 27 مرداد ماه از سال 1394 امرزو به گفته مورخان شیرین سخن 27 مرداد میباشد امروز حالمان بسی خوب است لا اقل از دیروز و اونهمه نگرانی و غم و دلتنگی بهترم! خدا رو بسی سپاس که رحمت اش را شامل حال این بنده حقیر کرد! راستش میخواستم یکم چرت و پرت اینجا بنویسم اما نمیدونم چرا نشد ولی الان میخوام از آیسا کوچولو بگم ... آیسا کوچولوی 10 روزه...   آیسا دختر خالمه که تازه به دنیا اومده یه دختر عسلی و ناز امروزم جشن دهم آیسا جون بود که همگی اونجا دعوت بودیم بابایی که اومد حاظر شدیم و با دخمل کوچولوی خوش تیپمون راهی تالار شدیم . حالا دیروز من و دخترکم ... و ساع...
3 شهريور 1394