واکسن شش ماهگیت
به نام خدای بزرگ و مهربون
روز یکشنبه 8 شهریور ماه از سال 1394
سلام آتاناز نازم
امروزم یکی از اون روزاست که باز باید اشکای دختر گلم و ببینم به خاطر واکسن شش ماهگیت عزیزکم
با اینکه اصلا دوس ندارم اذیت شی ولی مجبورم ببرمت تا بازم به اون پاهای نازت سوزن بزنن
با عزیز جون بردیمت بابایی که اصلا باهامون نمیاد میگه طاقت دیدن اشکای گل دخترم و ندارم منم که مجبورم همراه عزیز جون برم
بالاخره واکسنت و زدیم چیزی نمونده بود خودمم بزنم زیر گریه
اینقدر دردت اومد و از ته دل گریه میکردی و این مرواریدهای درشت یکی بعد از دیگری از چشای خوشگلت می افتاد روی گونه هات دیگه داشتم آتیش میگرفتم عروسکـــــم
مامان جون برعکس دو و چهار ماهگیت اصلا اذیت نشدی
فقط شب یه کم داغ شدی که مرتب استامینوفن بهت میدادم تا تب نکنی
اون شب تا صبح بیدار بودم مرتب با دستمال نمناک صورت و دست و پاهای کوچولوت رو خنک میکردم
وای نفسم من و بابایی از دیدنت سیر نمیشدیم با نگاه کردنت ایمان پیدا کردم که فرشته ها وجود دارن
واقعا مثل فرشته ها شده بودی نیست تب داشتی صورتت گل انداخته بود لبهات دو برابر قرمزتر شده بود موهات مثل شب سیاه و صورتت هم مهتابی بود
اندازه یه بالش کوچولو بودی وای دردت بیفته به جونم
صبح حالت خوب شد ولی تا چند روز بهونه گیر شده بودی
شش ماهگیت هم به همین صورت گذشت هر روز چیز تازه تری یاد میگرفتی و بیشتر دلبری میکردی آتاناز جون مــــــــــــــامــــــــــــــــانی
لحظه های بودن در کنار تو فوق العاده جالب هست شیرینکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
تو را نگاه میکنم که دیدنی ترین تویی
و
از تو حرف میزنم که گفتنی ترین تویی