، تا این لحظه: 50 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات شیرین آتاناز من

واکسن شش ماهگیت

1394/8/4 23:27
نویسنده : مامان نسرین
108 بازدید
اشتراک گذاری

 

به نام خدای بزرگ و مهربون

niniweblog.com

روز یکشنبه 8 شهریور ماه از سال 1394

سلام آتاناز نازم

امروزم یکی از اون روزاست که باز باید اشکای دختر گلم و ببینم به خاطر واکسن شش ماهگیت عزیزکم

با اینکه اصلا دوس ندارم اذیت شی ولی مجبورم ببرمت تا بازم به اون پاهای نازت سوزن بزنن

با عزیز جون بردیمت بابایی که اصلا باهامون نمیاد میگه طاقت دیدن اشکای گل دخترم و ندارم منم که مجبورم همراه عزیز جون برم

بالاخره واکسنت و زدیم چیزی نمونده بود خودمم بزنم زیر گریه s_f_01_14054_01_03

اینقدر دردت اومد و از ته دل گریه میکردی و این مرواریدهای درشت یکی بعد از دیگری از چشای خوشگلت می افتاد روی گونه هات دیگه داشتم آتیش میگرفتم عروسکـــــم 

مامان جون برعکس دو و چهار ماهگیت اصلا اذیت نشدی

فقط شب یه کم داغ شدی که مرتب استامینوفن بهت میدادم تا تب نکنی  

اون شب تا صبح بیدار بودم مرتب با دستمال نمناک صورت و دست و پاهای کوچولوت رو خنک میکردم

وای نفسم من و بابایی از دیدنت سیر نمیشدیم با نگاه کردنت ایمان پیدا کردم که فرشته ها وجود دارن

s_u_01_260524_01_02

واقعا مثل فرشته ها شده بودی نیست تب داشتی صورتت گل انداخته بود لبهات دو برابر قرمزتر شده بود موهات مثل شب سیاه و صورتت هم مهتابی بود

اندازه یه بالش کوچولو بودی وای دردت بیفته به جونم 

صبح حالت خوب شد ولی تا چند روز بهونه گیر شده بودی

شش ماهگیت هم به همین صورت گذشت هر روز چیز تازه تری یاد میگرفتی و بیشتر دلبری میکردی آتاناز جون مــــــــــــــامــــــــــــــــانی

لحظه های بودن در کنار تو فوق العاده جالب هست شیرینکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

تو را نگاه میکنم که دیدنی ترین تویی 

و

از تو حرف میزنم که گفتنی ترین تویی

s_m_01_123943_01_01s_f_01_13982_01_02

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)