، تا این لحظه: 50 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات شیرین آتاناز من

دومین سال روز مادر

  به نام خدای بزرگ و مهربون روز چهارشنبه 11 فروردین ماه از سال 1395 است. سلام تربچه فینقیلی من امروز بدجوری دلم هوای عزیز جون رو کرده.. با اینکه این روز یه جورایی بهانه است ولی دوست داشتم امروز رو کنارش بودم.. آرزوی سلامتی و دل خوش براش دارم آتانازجون من, خیلی وقت بود که میخواستم یه جشن دندونی برات بگیرم که همه باشن.. نشد که نشد!! احتمالا هفته بعد به بهانه سالگرد ازدواجمون برات یه جشن تولد و آش دندونی کوچولو بگیریم که از یک ماه پیش دارم لیست مهمونامون و مینویسم .  دوس دارم واست یه یادگاری و خاطره خوبی بمونه !!! امسالــــــــم دومین سالی که روز مادر و با هم و در کنار هم جشن میگیریم ...
27 مرداد 1395

سیزده ماهگیـــــــــت

  به نام خدای بزرگ و مهربون روز پنج شنبه 5 فروردین ماه از سال 1395 است. سلام دردونه ی مامان این روزها دوستــــــــ داشتنـتــــــــ بزرگترین نعمتـــــ دنیاستــــــــــ ... مرا شاد می کنـــــــــد! لبخـــــــــــند را بــــــــــــه دنیایـــــــــم هدیه می دهــــــــــد ... حتــــــــــــــــی این روزها گاهـــــــی پـــــــرواز می کنـــــم! من این دوستــــــــــــ  داشتن را از هر چیز این دنیـــــــــا بیشتر دوستـــــــــــــــ دارم...      خوشگل ترین دختر دنیا سیزده ماهگـــــــــــــــیت مبارک      مامان نسرین و بابا حساااااام یه عالمه دوستت...
25 مرداد 1395

نوروز سال 95

  به نام خدای بزرگ و مهربون روز یکشنبه 1 فروردین ماه از سال 1395 است. سلام دختــــــــــــرکم جشن فرخنده ی فروردین است                روز بازار گل و نسرین است سخن تازه از نوروز گفتن سخته نوروز یک جشن ملی است نوروز تجدید خاطره بزرگی است این عید بهترین عید زندگیمون بود . چون امسال دومین نوروز ما همراه با آتاناز کوچولومون بود که البته چون پارسال خانومی ما خیلی جوجو بودن ما واسه عید دیدنی خیلی جاها نرفتیم ولی امسال با دختر کوچولومون و دست تو دست هم رفتیم واسه دست بوس بزرگان فامیل لحظه تحویل سال از بهترین لحظات عمرم بود ساعت 8 صب...
25 مرداد 1395

آخرین پست در سال 94

  به نام خدای بزرگ و مهربون روز سه شنبه 27 اسفند ماه از سال 1394 است. سلام یکی یه دونه ی مامان امروز آخرین سه شنبه سال و روز چهارشنبه سوریه و چون بارون میومد عصر نتونستیم آتیش روشن کنیم و شب که بابا جون اومد یه آتیش کوچولو روشن کرد ولی زود خاموش شد من یکی رو دارم حتی اگه هر روز هم باهاش حرف بزنم بی قرار صداشم یکیو دارم شده همه ی هستی ام وجودم عمرم دار و ندارم یکی که بهم فهموند میتونم عاشق شم   شکوفه ی زندگیم سال نو پیشاپیش مبااااارک آتاناز جون مامامااان یه عالمه عاشقتـــــــــــــه     ...
25 مرداد 1395

واکسن یک سالگـــــی

  به نام خدای بزرگ و مهربون امروز دوشنبه 17 اسفند ماه از سال 1394 است. سلام فرشته قشنگ مامان همیشه از تجربه های وحشتناک یه مادر واکسنای ماه به ماه و گریه های کوچولوشه.. که هیچ جوره نمیشه ازش فرار کرد ... وقتی واسه چکاپ و کنترل قد و وزن و واکسن یک سالگى آتانازم رفتیم "البته با کلى استرس!" یه عالمه نی نی اونجا بودن و ما هم منتظر شدیم تا واکسن اونا تموم بشه ! واکسن یک سالگی بر خلاف اون چیزی که فکر میکردم خیلی خوب بود نه از درد خبری بود , نه تب و قطره ی استامینوفن ... چیزی که دادن و ندادنش به آتاناز چوچولوی من فرقی هم نداره, آخه اصلا نمیخوره! ولی خدارو شکر این سری به خیر گذشت . ا...
25 مرداد 1395

سالگرد اولیــــــــــــن تولدت

  به نام خدای بزرگ و مهربون روز چهارشنبه 5 اسفند ماه از سال 1394 است. سلام فرشته کوچولوی مامانی    سحرگاه 5-12-93 همچون فرشته ای آمدی و با آمدنت معنی زندگی را شناختیم  معنی عشق و محبت  با آمدنت خدا را شناختیم و با تمام وجود حس کردیم که دوستمان دارد  زیرا نعمتی چون تو را به ما ارزانی داشته  روزهایمان طلایی اند با حضور تو  سلامتی و رسیدنت به اوج را از خداوند متعال خواستاریم مامان -  بابا   روزی که باهات از بیمارستان برمیگشتیم خونه تصور اینکه فقط ظرف چند ماه دیگه اولین سالگرد تولدت و جشن بگیریم به نظرمون غیرممکن می رسید ... ...
25 مرداد 1395

آتاناز جونم راه افتاد

  به نام خدای بزرگ و مهربون روز چهارشنبه 21 بهمن ماه از سال 1394 است. سلام عشق مامان, جیگر مامان, آتاناز گلم آتاناز جونم راه افتاد   دلم به تاپ تاپ افتاد اما برات بگم که کلی واسه خودت مستقل شدی , دیگه تنهایی و بدون کمک مامان و بابا میتونی راه بری و اون پاهای کوچولوت رو زمین بذاری . دیگه از اون تلو تلو خوردن ها خبری نیس .. عاشق راه رفتنتم مامان جون عاشق اون یه ساعتی ام که با هم کلی تو خونه دست تو دست میگردیم و من اون همه ذوق کردنت رو میبینم . عزیز دلم راستش همیشه عاشق راه رفتن با یه کوچولو بودم , مخصوصا اینکه با اون دستهای کوچولوش انگشتم رو بگیره و... گاهی وقت ها با خودم میگم...
24 مرداد 1395