سرماخوردگی آتاناز جون
به نام خدای بزرگ و مهربون
روز پنجشنبه 26 آذر ماه از سال 1394 است.
سلام دختر قشنگم
عروسک شیرینم شاید ندونی که تموم زندگی مامان و بابا شدی
خنده رو فقط بازیگوشی های کودکانت و خنده های شیرینت رو لبمون میاره
با سرما خوردن و بی حالیات حال درست و حسابی تو خونه نبود و شاید باورت نشه اما چندین بار اشک مامان و بابا رو در آوردی
وقتایی که میخواستم دماغت و تمیز کنم نمیذاشتی و مقاومت نشون میدادی منم واست این شعر و میخوندم و خوشت میومد و میخندیدی : فینی فینی فنجان ایچی دولی مرجان
دیدن سخت نفس کشیدنت و تب و بی خوابیات و سرفه های سخت برامون تجربه سختی بود . تو این چند روز بارها از خدا خواستم هیچ بچه ای مریض نشه چون دیدن فرشته های کوچولو که فقط باید بخندن و بازی کنن تو بستر بیماری برای هر کسی سخته چه برسه به پدر و مادر
عزیزکـــــــم امروز با هم شعر اتل متل یه مورچه رو خوندیم و بهت یاد دادم ولی فقط اَ اَ اَ
میکردی و اینم میشد همراهی شما با مامانی
تازگیا یاد گرفته بودی از پشت در به مامانی اجی میکردی یا پتو رو جلوی صورتت میگرفتی و زود میکشیدی و اَاااجی ااَجی میکردی عروســـــــــــــکم یکی دیگه از کارهات هم این بود که بهمون چشمک میزدی فدااات شم .
اتل متل یه مورچه ـــــ قدم می زد تو کوچه
اومد یه کفش ولگرد ـــــ پای اونو لگد کرد
مورچه پا شکسته ـــــ راه نمی ره نشسته
با برگی پاشو بسته ـــــ نمی تونه کار کنه
دونه هارو بار کنه ـــــ تو لونه انبار کنه
مورچه جونم تو ماهی ـــــ عیب نداره سیاهی
خوب بشه پات الهی ...