، تا این لحظه: 50 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

خاطرات شیرین آتاناز من

خاطرات یک جنین

  به نام خدای بزرگ و مهربون خاطرات یک جنین شروع تا چند وقت پیش نبودم اما حالا زندگی مشترکم را شروع کرم و فعلا برای مسکن رحم را برای چند ماه اجاره کردم........البته به محض تمام شدن مهلت صاحب خانه مرا بیرون می اندازد و تمام وسایلم را هم می گذارد توی کوچه !!!!!!!!! اظهار وجود هنوز کسی از وجودم خبر ندارد .البته وجود که چه عرض کنم .هرچند ساعت یکبار تا می خواهم سلول هایم را بشمرم همه از وسط تقسیم می شوند و حساب و کتابم به هم می ریزد. زندان گاهی وقت ها فکر میکنم مگه چه کار بدی کردم که مرا به تحمل یک حبس 9 ماهه در انفرادی محکوم کرده اند ؟؟؟؟!!!!!!!!! ...
25 اسفند 1393

7 ماهگی دختر قشنگم

  به نام خدای بزرگ و مهربون  دوشنبه 8 دی ماه از سال 1393 سلام به پاكترين فرشته ي روي زمين عزيز دلم الان ديگه تو وسطای 7 ماهگی هستی و كلي براي منو بابا دلبري ميكني همه اش تكون ميخوري لگد ميزني واي كه چقدر عاشق اين تكون خوردنت هستم . كارم شده اين به شكمم نگاه كنم آخه وقتي تكون ميخوري از رو شكمم قشنگ معلومه خدارو هزار بار شكر نازنييم منو بابايي براي اومدنت ثانيه هارو ميشماريم مخصوصا بابا خيلي بي قراري ميكنه . خانومي خوشگلم اين مدت همه اش درگير آماده كردن وسايل هات بودم وخودمم بعضي چيزهارو برات درست كردم نميدونم چرا حوصله ندارم عكسهاشو بذارم . راستي فندوق كوچولوي شيطون اگه مامان رو ببيني د...
25 اسفند 1393

پاکترین فرشته خدا

  به نام خدای بزرگ و مهربون  سه شنبه 2 دی ماه از سال 1393 سلام به روی ماه پاکترین و زیباترین فرشته خدا گل دختر نازنینم روزهای زیادی رو با هم گذروندیم... با همه ی شادی ها و گاه ناراحتی ها... اما خودمونیما به لطف خدا روزهای شادمون بیشتر از ناراحتی هامون بود... که در اول اینا رو همه مدیون خدا هستیم و بعدش دعاهای مادر جونا و پدر جونا... و بعد هم همراهی همیشگی و دلگرمی های بابایی... باباجونی که تو دنیا نظیرش پیدا نمیشه... آرامشی که این روزها من و تو کنار بابایی داشتیم نمیدونم اگه نبود چی  میشد... خدایا شکرتتتتتت...  بابا گلی ممنونیم و دوستت داریم یه دنیااااااااااا مامانی دلم میخواست این روزهای آخر ...
24 اسفند 1393

شب یلدا

  به نام خدای بزرگ و مهربون  یکشنبه 30 آذر ماه از سال 1393 سلام نازگلم خوبی همه هستی مامان ؟ امروز آخرین روز پاییزه و داریم یواش یواش میریم تو ماه های زمستون و مامانی هم سنگین و سنگین تر میشه. امشب شب یلدا بود و شام رفته بودیم خونه باباجون . عزیزم دخترعمو غزل اینا هم اونجا بودن ماشالا خیلی تپل شده بود آخه خیلی وقت بود ندیده بودمش .بعد شام مامان جون تموم وسایل شب چله رو آورد چیدیم وسط و غزلم گذاشتیم بین هندونه ها و ازش کلی عکس گرفتیم جات خالی بود عزیز مامان .از بس آجیل و هندونه خوردیم آخر شب داشتم میترکیدم توام که همش وول میخوردی و لگد میزدی نمیدونم چی میخواستی بگی ولی هی تو دلم دور میزدی منم که عاشق این ...
24 اسفند 1393

تولد آیناز جووون

  به نام خدای بزرگ و مهربون  پنج شنبه 27 آذر ماه از سال 1393 سلام فرشته كوچولوي مامان  به سلامتي وارد 7 ماهگي شديم و شكر خدا چيزي تا اومدنت نمونده من وبابايي براي اومدنت لحظه شماري ميكنيم از وقتي كه وارد هفته 28شدم خيلي خيلي شيطون شدي و يه لحظه آروم نداري گاهي فكر ميكنم ميخواي شكمم رو پاره كني بياي بيرون واي فدات بشم عاشق اين دور زدن و لگد زدنت هستم بابايي كه هروقت دستش رو روی شكمم ميذاره ديگه شيطونيت چندين برابر گل ميكنه وحسابي خودتو خسته ميكني بابايي هم كه ديوونه اين شيطون بازيهاته قربون خدا برم كه دخمل ناناسم خودشو برامون لوس ميكنه . من و بابايي يه اسم قشنگ برات انتخاب كرديم.البته قبل از اينك...
24 اسفند 1393

دهم محمد پارسا

  به نام خدای بزرگ و مهربون  چهارشنبه 12 آذر ماه از سال 1393 سلام عسلی مامان    امروز یه خبر خوش واست دارم دختر گلم ! یه نی نی دیگه به فامیلامون اضافه شد پسر دختر عمم به دنیا اومده بود و امروزم دهمین روزش بود و واسه ناهار رفته بودیم خونشون خودمونی بودیم و خیلی خوش گذشت مخصوصا با خاله ی محمد پارسا کلی گفتیم و خندیدیم. ببخشید عزیزم شاید الان بپرسی محمد پارسا کیه اسم نی نی کوچولومون و گذاشتن محمد پارسا پسر بانمکی هستش ریزه میزس شبیه مامانشه .  الهی مامان فدات شه تو شبیه کی میشی قربونت برم دلم واست یه ریزه شده میخوام زود زود بغلت کنم مامی جون. عصرهم ساعت 4.30 از اونجا اومدیم و ب...
24 اسفند 1393

زیباترین روزها

  به نام خدای بزرگ و مهربون  شنبه 1 آذر ماه از سال 1393 سلام جوجه کوچولوی پر طلایی مامان بهترینم خوبی؟ نمیدونی این روزها چقدر برام شیرین میگذرند وقتی صبح ها بیدار میشم و میبینم چقدر لذت بخش خودتو به من نشون میدی... وقتی باهات حرف میزنم... وقتی برام تکون میخوری... حتی لحظه هایی که ازت میخوام تکون بخوری و تو خودتو برام لوس میکنی... اینها همه تجربه های شیرینی هستن که به من نوید نزدیک شدن به روزهای دیدنت رو میدن... و هیچ حسی شیرین تر از تصور اومدنت برامون نیست... زیباترین روزها رو با بابایی داریم تجربه میکنیم و اینها همه به خاطر حضور تو هستش دختر زیبای من... دیگه از این روزها برات بگم که هر دقیقه اش با ...
3 اسفند 1393

روز عاشورا

  به نام خدای بزرگ و مهربون  سه شنبه 13 آبان ماه از سال 1393  سلام دختر کوچولویی مامیش امروز عاشورا بود دخترم اول بزار اینم بگم که الان ساعت 9:30 شبه و بابایی رفته هیأت و من و تو تنهاییم دراز کشیده بودم و داشتم باهات میحرفیدم و برات لالایی میخوندم که یهویی یه تکون محکم خوردی که فهمیدم هنوز بیداری پس تصمیم گرفتم که برم سراغ  لپ تاپم و حس تکون خوردنت و توی دلم برات بنویسم واااااااای مامانی نمیدونی چه لذتی داره یه فرشته دوست داشتنی تو دلت تکون میخوره مخصوصا وقتی که دارم باهات حرف میزنم با تکونات نطرت و بهم میگی فدای تکونات بشم مننننننننن ناناز من فقط داری وول میخوری نمیدونم اون تو چه خبرته که این همه شو...
3 اسفند 1393

محرم امسال با حضور تو

  به نام خدای بزرگ و مهربون   9 آبان ماه از سال 1393 سلام بهترین هدیه ی مامانی شاید محرم سال پیش اصلا فکر نمیکردم محرم امسال تو دلم باشی و با همدیگه بریم مراسم... چه لذتی داره هربار میخوام برم دستمو میذارم رو شکمم... انگار دستتو گرفتم و داریم با همدیگه میریم... با همدیگه به امام حسین و یارانش سلام میدیم... انشالله سالم بیای بغلم تا سال دیگه همین روزا دستتو بگیرم و با هم بریم هیئت...   ...
3 اسفند 1393