، تا این لحظه: 50 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات شیرین آتاناز من

--- سومین ماهگرد آتاناز

  به نام خدای بزرگ و مهربون امروز شنبه 5 خرداد ماه از سال 1394 سلام دختر دلبندم هرچه خدا رو شکر کنم بابت این روزهایی که تو رو داریم... باز هم کم است... این روزها، روزهای قشنگیه! سختی های خودش رو داره، خیلی سخت، ولی بودنت یه شور و شوق و عشقی داره که همه ی این سختی ها رو برامون شیرین میکنه ! شیرین تر از اونی که تصورش رو میکردیم... در کنار هم لحظه هایی رو سپری کردیم که من رو سرشار از شکر خدا میکنه !      لحظه هایی که با خنده ات قند تو دلم آب میشه و احساس میکنم همه عالم رو بهم دادن... ولحظه هایی که با گریه ات اشک ریختم، مثل اون روز که شیر پرید تو گلوت و حسابی منو ترسوندی... یا اون روز ک...
12 مرداد 1394

اولین روز ژارک رفتنت

  به نام خدای بزرگ و مهربون روز پنج شنبه 31 اردیبهشت ماه از سال 1394 سلام به روی ماه پاکترین و زیباترین فرشته خدا آتاناز نازنینم مامان رو ببخش این چند وقت برات ننوشتم چون خیلی درگیر کارات هستم و وقت نمیکنم بیام بنویسم عزیز دلم تو این سه ماهی که وارد دنیای ما شدی زندگی من و بابا  تغیرات زیادی کرده . عزیز مامان از هر جهت به هم دیگه وابسته شده بودیم شیر دادن –پوشک عوض کردن – حتی آروم کردنت و گرم نگه داشتنت . اون اوایل از خودم میپرسیدم که میتونم از عهده کارات بربیام یا نه؟ هر چی بیشتر سرگرم و درگیر کارات میشدم بیشتر مسلط تر بودم تو کارای روزمره مون . ولی بعد از گذشت چند ماه تقریبا یه مامان...
12 مرداد 1394

روز تولد بابا حسام

  به نام خدای بزرگ و مهربون روز دوشنبه 14 اردیبهشت ماه از سال 1394 سلام عشق مامان و بابا دخـتـــــــــــــــــــر کـه بــاشی : میـدونـی اَوّلــــیـن عِشــق زنـدگیـتـــــــــــ پـــــــــدرتـه دخـتـــــــــــــــــــر کـه بــاشی : میـدونـی مُحکـــم تــــریـن پـنــاهگــاه دنیــآ آغــوش گـــــرم پـــــــدرتـه دخـتــــــــــــــــــر کـه بــاشی : میـدونـی مــردانــه تـــــــریـن دستــی کـه مـیتونی تو دستــت بگیـــری           و دیگـه از هـــیچی نتــرسی دســــتای گرم و مِهـــــربون پــــــــدرتـه هر کـجـــــــــــــــــای دنیـا هم بـــاشی چه بـــــــــــــــــــــ...
12 مرداد 1394

روز پدر

  به نام خدای بزرگ و مهربون امروز شنبه 12 اردیبهشت ماه از سال 1394 سلام تربچه فینقیلی مامان  امروز و بهونه کردم تا بیام از کارهای جدیدت بگم از شیطونیات و دلبری کردنات جیگر مامان ماه به ماه بزرگ تر و شیرین تر میشی و هر روز و هر ثانیه یه ادا یا یه حرکت جدید در میاری که من وبابایی رو بیشتر دیوونه ی خودت میکنی از هر ثانیه به ثانیه زندگیت عکس میگرفتیم فقط کار و زندگیمون شده بود بازی کردن با گل دختر نازمون  از هر کاری که باعث بشه خنده رو لبهات بیاد دریغ نمیکردیم آخه خنده تو باعث دلخوشی من و بابا حسام میشد کلی عشق میکردیم واسه تک دختر نانازمون . به خاطر اینکه تو بزرگترین شانس زندگی من و بابایی خ...
8 مرداد 1394

سالگرد مادربزرگ بابا حسام

  به نام خدای بزرگ و مهربون امروز پنجشنبه 10 اردیبهشت ماه از سال 1394   سلام میوه دلــــــــــــم !!!!   روزهایی که میگذرند، هرگز باز نمیگردند   و روز هایی می آیند که من امروز برای آمدنشان لحظه شماری میکنم    و فردا برایشان بی تابی خواهم کرد   من قدردان جرعه جرعه این لحظات ناب هستم    و از خدایم خواستارم تا آخرین نفس همراه و همسفر روزهای زیبایت باشم  یکسال در غم از دست دادن مامان بزرگ بابایی عزیز سوختیم چه بر ما گذشت خدا می داند. مادربزرگ عزیز و دوست داشتنیمان تو را -خنده های مهربانت- مهربانی هایت -فداکاری ها را هیچگاه از یاد نخواهی...
8 مرداد 1394

اولین عروسی دخترم

  به نام خدای بزرگ و مهربون امروز چهارشنبه 9 اردیبهشت ماه از سال 1394 سلام کنجد کوچولوی مامان   نازگل مامان امروز دقیقا 4 روزه که وارد سه ماهگی شدی و قراره اولین عروسی و با هم بریم( عروسی غزاله جون ) توی سه ماهگی کنترل حرکاتت خیلی بهتر از قبل بود. وقتی پوشکت و عوض میکردم دوس داشتی همون جور آزاد بمونی یه حالی میکردی که انگار تموم دنیا واسه تو شده نفسم توی سه ماهگی شب ها بیشتر از روز میخوابیدی و نفخ شکمت هم خیلی بهتر شده بود برنامه ی روزانه خودم و با خوابهای تو تنظیم میکردم . صبح که از خواب بیدار میشدیم صبحونه میخوردم و تا بیام ناهار و آماده کنم و خونه رو مرتب کنم بابا حسام   &nbs...
8 مرداد 1394

واکسن دو ماهگی

  به نام خدای بزرگ و مهربون امروز سه شنبه 8 اردیبهشت ماه از سال 1394 عزيزمامان الان كه اين مطلب رو ميذارم2 ماه و 3 روزت است تازه واكسن دو ماهگيت رو زديم بماند كه چه جيغ و دادی راه انداختی الهی فدات بشم عصركمی اذيت كردی شكرخدا خوب بودی وتب نكردی البته خيلی مواظبت بوديم عزيزم از روز به دنیا اومدنت تا الان که وارد سه ماهگی شدی کلی تغییر کردی هم از لحاظ قد و وزنت هم از لحاظ هوشیاریت دیگه کامل غریبه و آشنا رو از هم تشخیص میدادی   دختر گلمون کلی پیشرفت کرده بودی مرکز بهداشت هم که میبردمت واسه کنترل طبق نمودار همه ی توانایی هات و نشونمون میدادن ماشالا خیلی فعال بودی فندق کوچولوی من از این ماه به بعد ب...
8 مرداد 1394

دومین ماهگرد

  به نام خدای بزرگ و مهربون امروز شنبه 5 اردیبهشت ماه از سال 1394   آن هنگام که تو را در آغوش دارم   چنان که گویی دنیا را در مشت دارم   من با تو خودم را خوشبخت ترین آدم دنیا میدانم   و   با این حس نفس میکشم   راه میروم   میخوابم   عزیزکــــــــــــــــــــــــــــم     دومـــــــــین ماهــــــــگردت مبـارکــــــــــــــــ دنیــــــــــــــــــای مـــــــــن     ...
8 مرداد 1394

اولین مسافرت

  به نام خدای بزرگ و مهربون امروز جمعه 28 فروردین ماه از سال 1394 سلام گل ناز و خوشگلم امروز قراره به امید خدا اولین سفرت رو بری می خوایم با عزیز جون اینا و البته من و بابا بریم خونه عمو مرتضی یه مسافرت یک روزه . فقط امیدوارم که دختر عزیزم تو راه اذیت نشه . عزیزه دلم نمی دونم چرا هر چی بیشتر میگذره من و بابا بیشتر عاشقت میشیم انگار رفته رفته عشق و علاقمون شدیدتر میشه امیدوارم لیاقت داشته باشم که مامان یه فرشته پاک و معصوم باشم .. نمی دونم چرا از وقتی که به دنیا اومدی و خودم مامان شدم مامانم و خیلــــی بیشتر از قبل دوست دارم (قبلا خیلی خیلی دوستش داشتم اما الان خیلی بیشتــــــــــــــــــره) ا...
8 مرداد 1394