اولین عروسی دخترم
به نام خدای بزرگ و مهربون
امروز چهارشنبه 9 اردیبهشت ماه از سال 1394
سلام کنجد کوچولوی مامان
نازگل مامان امروز دقیقا 4 روزه که وارد سه ماهگی شدی و قراره اولین عروسی و با هم بریم( عروسی غزاله جون )
توی سه ماهگی کنترل حرکاتت خیلی بهتر از قبل بود. وقتی پوشکت و عوض میکردم دوس داشتی همون جور آزاد بمونی یه حالی میکردی که انگار تموم دنیا واسه تو شده نفسم
توی سه ماهگی شب ها بیشتر از روز میخوابیدی و نفخ شکمت هم خیلی بهتر شده بود
برنامه ی روزانه خودم و با خوابهای تو تنظیم میکردم .
صبح که از خواب بیدار میشدیم صبحونه میخوردم و تا بیام ناهار و آماده کنم و خونه رو مرتب کنم بابا حسام می اومد دیگه وقتی واسه اینکه بخوام به خودم برسم نداشتم مگه اینکه بابایی مراقبت باشه تا من بتونم یه دستی به سر و روی خودم بکشم
حالا باز روزای عادی خیلی بهتر بودیم وااای به روزگارمون اگه میخواستیم مهمونی بریم اول تورو آماده میکردم و میخوابوندم وقتی که مطمیِن شدم خانوم کوچولومون به خواب عمیق تشریف بردن سریع و فی الفور خودم حاظر میشدم .
با لباس پوشیدنت که داستانی داشتیم واسه خودمون هر وقت میخواستیم بریم بیرون با هزار ترفند و ادا و اصول لباس تنت می کردم
گاهی اوقات دم آخر که از در بیرون میرفتیم آتاناز خانوم خرابکاری میکردن و مجبور بودیم برگردیم خونه جات و عوض کنم تا اونجا بهونه نگیری .
هر روز که میگذشت بیشتر بهت عادت می کردم با اینکه کارات غیرقابل پیش بینی بودن ولی دیگه قلق کار دستم اومده بود .
از هر فرصتی هم استفاده می کردم تا یه کم بخوابم چون خدایی خیلی خسته میشدم
خلاصه بگم که زندگی قبلم و نداشتم از خیلی مهمونیا و تفریحات عقب مونده بودم به خاطر دخمل نانازمون .البته...
بایدم این طور باشه چون دیگه مامان شده بودم و با زندگی سابقم کلی فرق داشتم
با تمام این اتفاقات خداروشکر میکنم که بهترین دختر دنیا رو دارم و در آینده ای نه چندان دور باعث سربلندی من و باباش میشه و خستگیامون و فراموش میکنیم و به وجودش افتخار میکنیم
امیدوارم که طرز تربیتمون طوری بوده باشه که موفقیت و بهروزی و تو چشماش ببینیم
ان شاالله