اولین روز ژارک رفتنت
به نام خدای بزرگ و مهربون
روز پنج شنبه 31 اردیبهشت ماه از سال 1394
سلام به روی ماه پاکترین و زیباترین فرشته خدا
آتاناز نازنینم مامان رو ببخش این چند وقت برات ننوشتم چون خیلی درگیر کارات هستم و وقت نمیکنم بیام بنویسم
عزیز دلم تو این سه ماهی که وارد دنیای ما شدی زندگی من و بابا تغیرات زیادی کرده .
عزیز مامان از هر جهت به هم دیگه وابسته شده بودیم شیر دادن –پوشک عوض کردن – حتی آروم کردنت و گرم نگه داشتنت .
اون اوایل از خودم میپرسیدم که میتونم از عهده کارات بربیام یا نه؟ هر چی بیشتر سرگرم و درگیر کارات میشدم بیشتر مسلط تر بودم تو کارای روزمره مون .
ولی بعد از گذشت چند ماه تقریبا یه مامان باتجربه هستم و امروز اولین روزی بود که با همدیگه رفتیم پارک
قبلانا اصلا فک نمیکردم که نقش مادر این همه سخت و پر مسِولیت باشه گاهی وقتا احساس میکردم که تموم انرژیم و دارم از دست میدم . مخصوصا ماههای اول که هنوز بی تجربه بودم چون پشت سر هم با مشکلات جدید روبه رو میشدم باید اینم اعتراف کنم که دست عزیز جون و بابایی هم درد نکنه که کلی کمک دستم هستن و هوام و دارن
عــــــــــــــــــــــاااااااااااااااااشقـــــــــــــــــشونـــــــــــــــــــــــــم