، تا این لحظه: 50 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات شیرین آتاناز من

اولین عروسی

به نام خدای بزرگ و مهربون  شنبه 11 مردادماه از سال 1393 سلام عزیزکم هر روز که میگذره بیشتر باور میکنم که تو دلمی و هر روز خوشحال تر میشم. امروز اولین عروسی بود که با هم میرفتیم جشن عقد دختر عمم بود که واسه ساعت 5 عصر دعوت بودیم با اینکه حالم خیلی خوش نبود ولی نمیتونستم از عروسی هم بگذرم بالاخره رفتیم و خیلیم خوش گذشت و تو هم که تو دلمی حتما بهت خوش گذشته کلی هم رقصیدیم . امروز تو هفته نهم حاملگی بودم 2 روزه که 8 هفتگی و تموم کردیم و رفتیم تو 9 هفتگی . تو این هفته ساختار فیزیکی بدنت شکل گرفته وزنت حدود 5 تا 10 گرم است. در لثه هات جای 20 دندان به وجود می آد.  قلب کوچکت تند تر از قلب من می تپه یعن...
1 اسفند 1393

اولین ملاقات با نی نی

به نام خدای بزرگ و مهربون  سه شنبه 31 تیر ماه سال 93 سلام فندق کوچولوی مامانی   امروز با بابات واسه سونوگرافی اول رفته بودیم واسه سن و شنیدن ضربان قلبت یه کم که منتظر نشستیم نوبتمون شد من که دلم داشت میلرزید واسه شنیدن ضربان قلب کوچولوی دوست داشتنیم وقتی سونو کردیم صدای قلبت آروم آروم تاپ تاپ میکرد بابات اولش فک میکرد ضربان قلب منه بعد که فهمید قلب کوچولوی تویه کلی ذوق کرده بود . فندوق مامانی الهی فدای اون قلب کوچولوت بشم من و بابایی برای شنیدن صدای قشنگش لحظه شماری میکنیم و مطمینم خدای مهربون هم مواظبته. امروز 6 هفته و 5 روزه بودی عزیزم بدن تو الان تو این سن در حال شکل گیری است، و سلولهایی که بعد...
1 اسفند 1393

اولین روز معاینه

  به نام خدای بزرگ مهربون  سه شنبه 17 تیر ماه 93 امروز عصر با بابایی و عزیز جون رفته بودیم دکتر واسه معاینه . دکتر واسم قرص آهن داد که هم واسه سلامتی تو و هم واسه سلامتی مامانی خیلی خوبه. سعی میکنم که همیشه بخورمش تا همیشه سالم باشیم . هنوز نمیدونم چند هفته ای هستی ولی دکتر احتمال میده که 5 هفته ای باشی و گفت که اگه سونوگرافی برم دقیق میتونم چند روزگیت و بدونم منم روز شنبه واسه دکتر آزادی وقت گرفتم فک نکنم چیزی مشخص باشه و بتونیم اعضای بدنت و فعلا تشخیص بدیم حالا تا روز شنبه لحظه شماری میکنم و منتظریم که ببینیمت .عسیسم فعلا گشنم شده برم یه چیزی بخورم تا ضعف نکردم. دوستت داریم مامانی     ...
1 اسفند 1393

نی نی کوچولوی من

به نام خدای بزرگ و مهربون   یه جایی توی یکی از کاغذهای خط خطیم نوشته بودم: "و این منم زنی تنها ایستاده در آستانه فصلی نو..." ني ني كوچولوي من     این جمله مال اوایل بارداری هست.امروز یک شنبه  15 روز از  ماه تیر سال 1393 گذشته است .امروز صبح که از خواب بیدار شدم رفتم تست حاملگی گرفتم بعد 5 دقیقه از جواب تست دیدم که وای خدا جونم مثبته دیگه نتونستم خودم و کنترل کنم زود رفتم به آبجیم زنگ زدم و رفتیم آزمایشگاه و بعد 20 دقیقه جواب مثبت و گرفتیم و اومدیم پیش حسام ,  آبجیم از حسام مژدگونی گرفت و من اصلا نمیتونستم خودم و کنترل کنم همش گریه میکردم خیلی خیلی خوشحال بود...
27 دی 1393