اولین سیزده بدر آتاناز
به نام خدای بزرگ و مهربون
پنج شنبه 13 فروردین ماه از سال 1394
سلام آتاناز قشنگ و نازم
دختر ناز و قشنگم همدم فردای بابا
سر بزار رو سینه من حرف بزن برای بابا
این تویی شعر تولد تویی آوازی دوباره
تویی از فصل بهاران واسه آغازی دوباره
دختر ناز منی تو شعر و آواز منی تو
با طلوع این تولد تازه آغاز منی تو
غنچه تازه باغی که شدی فصل بهارم
تو رو دوست دارم ببینم تا نهایت در کنارم
روزا خورشید خیلی دوره اما دنیا سوت و کوره
اما با خنده لبهات غصه از قلب ما دوره
دختر ناز منی تو شعر و آواز منی تو
با طلوع این تولد تازه آغاز منی تو
اشک تو زلال آبه گریه هات سرود خوابه
سر بزار رو شونه من که شباش پیچ و تابه
من پر از شوق رسیدن بی تو موندن یه سرابه
واسه گرمی دستام لحظه ها پر از شتابه
دختر گلم امروز سیزده بدر بود و من و بابایی به خاطر روی گل شما نمیتونستیم بریم بیرون چون میترسیدیم دخترمون سرما بخوره
به خاطر همین با عمه اینا تو ماشین گشتیم و بعد , یکی دو ساعت اومدیم خونه بابا جون
خیلی خلاصه مینویسم که روز خوبی با هم داشتیم به خصوص که چون آتاناز هم باهامون بود میشه گفت اولین سیزده دخترم بود .