اخرین ملاقات
به نام خدای بزرگ و مهربون
دوشنبه 27 بهمن ماه از سال 1393
سلام نازنازی مامان
حدود يک ساعت قبل با بابايي از سونو گرافي اومديم با عمه جون هانی رفته بودیم چون خیلی شلوغ بود عمه هم از مدرسه اومده بود و خسته بود نخواستم که معطل بشه به بابایی زنگ زدم که بیاد عمه جون و ببره خونه منم تا 1 ساعت تموم میشم و میام .
خلاصه که آخرين ملاقات رو باهات داشتيم دخترم از يه طرف خوشحالم كه داري مياي و از يه طرف دلتنگ روزهاي با تو بودن ميشم دلتنگ اون حركات قشنگت كه كل شكمم رو ويبره ميبردي .خداروشكر كه مشكلي نداشتي وهمه چيز نورمال بود صداي قلب كوچولوت رو شنيدم واي فدات بشم وزنتم 3 کیلو و 100 گرم بود ووروجک مامان
خبرها زياده ومامانت هم تنبل نميتونم زود زود بنویسم اخه فورا خسته ميشم قشنگم .
دختر شيرينم بي تاب اومدنت هستم سر موقع با اون قدمهاي كوچكت دل وچشم ما رو روشن كن
خيلي دوست داريم عزيزم