روز به دنیا اومدن دختر نازم
به نام خدای بزرگ و مهربون
سه شنبه 5 اسفند ماه از سال 1393
سلام دخترکم
همزمان با ولادت حضرت زینب و روز پرستار فرشته ما زمینی شد .
ببخشید دیر برات مطلب گذاشتم . خیلی درگیر بودم ولی با این حال دلم نیومد خاطره روز به دنیا اومدنت رو ننویسم.شب قبل از عمل خونه داییم اینا بودیم و خاله جونم اینا هم اومدن کلی گفتیم و خندیدیم با دختر خاله هام .
بعد اینکه اونا رفتن خوابیدیم البته من که خوابم نبرد همش چشمم به ساعت بود و ساعتها و دقیقه ها نمی گذشتن . ساعت 1 و2و3و... و بالخره 4 شد و بیدار شدیم و کارامونو کردیم و عکس آخرم با شکم قلمبه راه افتادیم به سمت بیمارستان .
ساعت 4:30 رسیدیم و پذیرش شدیم و من رفتم بخش زایمان آماده شدم و دکتر ساعت 8 اومد. منم همین جوری تو بخش زایمان نشسته بودم که نوبتم بشه . همش غرغر میکردم که کی نوبتم میشه . بالاخره یه دوست پیدا کردم و با هم هم صحبت شدیم و زمان گذشت و ساعت 9:30 شد و منو صدا زدن .
وارد اتاق عمل که شدم خیلی ترس داشتم خانوم دکتر بیهوشی شروع کرد به حرف زدن و سوال پرسیدن. وقتی به هوش اومدم تو ریکاوری بودم تمام تنم داشت میلرزید بعدشم آوردنم تو بخش بستری بابایی و مامانم اومدن بالای سرم یه کم روحیه گرفتم بابایی که همش داشت گریه میکرد .
از مامان بزرگ پرسیدم دخترم کجاست گفت میارنش هنوز باباشم ندیدتش ... بالاخره آوردنت تو اتاق و من روی ماهت رو دیدم . تپلی و ناز بودی جیگرم . وای خدا جونم شکرت که بچم رو سالم آوردی تو بغلم.
خیلی درد داشتم ولی به عشق تو و بابا جون همه رو یادم رفته بود.
وقت ملاقات هم همه اومده بودن دیدنمون عمه جونا و خاله جون و عمو جون و دایی جونم و خاله جون من و بابا حسام با عمه های من و ... از همه مهمتر باباییم که یه عالمه عاشقشم و با بهترین چیزا تو دنیا عوضش نمیکنم پاش و میبوسم که کلی خوشحالم کرد یه دسته گل بزرگ هم آورده بود فدااااااش بشم الهی .
خلاصه که اتاقمون کلی شلوغ شده بود نفس مامان .
شب و تو بیمارستان موندیم و فرداش دکترم معاینم کرد و گفت که مرخصی و میتونی راحت بری خونه و استراحت کنی منم ازش تشکر کردم و بابایی کارای بیمارستان و انجام داد و اومدیم خونمون .
راستی دخترم ساعت به دنیا اومدنت 10:09 صبح تو بیمارستان زکریا بود .