روزی که نافت افتاد
به نام خدای بزرگ و مهربون
چهارشنبه 13 اسفند ماه از سال 1393
سلام به روی ماه فندق کوچولوی خودم
انشالله روزي اين نوشته ها رو بخوني كه باعث افتخار من و بابایی باشی .
عزیزکم عید ما امسال یه چند هفته ای زودتر شروع شد به خاطر ورود دخمل کوچولومون تمام کارهای عیدمونو تو بهمن ماه انجام دادیم و دخمل کوچولومون 5 اسفند ماه به دنیا اومد...
روزهای انتظار ما به آخر رسید و گویا با یه چشم به هم زدنی همه ی اون لحظه های سرشار از شوق و گاهی استرس تمام شدند..
میخوام خاطره ی روزی رو برات بنویسم که بهترین روز زندگی من و بابایی شد... روزی که خدا با همه ی مهربونیهاش یکی از فرشته هاش رو به امانت به ما بخشید... به امید اینکه شایستگی داشتن این هدیه ی نابشو داشته باشیم...
خدا را سپاس میگویم برای آن تیر ماه عطرین سال نود و سه ای که با خط قرمز دوم فهمیدم فرشته ای در من است ..
برای ان 10 صبح پنجم اسفند ماه نود و سه ای که فرشته بهاری من زمینی شد خدا را سپاس میگویم
که مادر شدنم را.. که تمامی این لحظات ناب و قشنگ با دخترم را ... که تمام شوق ها و امیدها با دخترکم را... که تمام شیطنت ها و خنده های شیرین با آتاناز را ...که این دنیای صورتی مادرانه و دخترانه ام را .. خدواندا تو برایم رقم زدی ... و تو را سپاس می گویم
فرشته ی مامانی تو این روزا خونه مون پر از مهمونه و خیلی وقت نمیکنم روز به روز خاطره هات و بنویسم همه به خاطر وجود پاک تو به دیدنمون میان و همش هم دنبال کارهای تو بودیم که آزمایش و اینا داشتی که این وسط زردی هم گرفتی .
خيلي سخت گذشت البته من اينا رو خيييييلي خلاصه نوشتم .
بايد كامل برات بنويسم ولي الان درد دارم ونميتونم زياد بنويسم عزيز دلم
راستی تا یادم نرفته امروز 9روزه بودی که نافت افتاد .
بیشتر از همیشه دوستت دارم نفسم