روز دهم نازنین ترین دخترمون
به نام خدای بزرگ و مهربون
15 اسفند ماه سال 1393
سلااااااااااام فرشته كوچولوي آسموني من
سلاااااااااام به روي ماه دختر قشنگم
سلااااااااااام آتاناز خوشگل مامان
بالاخره انتظارم به سر رسيد و باقدمهاي كوچكت اومدي پيشمون الان كه اين مطلب رو ميذارم 10روز از تولدت ميگذره عزيزدلم
كه نور چشم مامان و بابا ساعت 10:09دقيقه صبح سه شنبه 5 اسفند 1393با عمل سزارين به دنيا اومد .
آتاناز عزيزم نميدوني چه احساس قشنگي داشتم وقتي گذاشته بودنت بين يه پارچه سبز
آوردنت پيشم اون صورت ماهت براي هميشه قشنگترين تصوير ذهنم شد صورت سفيدت كه مثل ماه زيبا و موهاي نازت كه مثل شب سياه بود دور صورت سفيدت رو گرفته بود. هنوزموهات خيس بود و چشمات باز بود مثل دوتا ستاره ميدرخشيدن .
دستاي كوچولوت رو گذاشته بودي تو دهنت و مک ميزدي .
وقتي صورت خوشگلت رو چسبوندن به صورتم چشمام رو بستم و تو دلم هزاران هزار بار خدارو شكر كردم كه ثمرعشقمون سالمه همه درد و عذابي كه اون روز كشيده بودم با ديدنت به كلي فراموشم شد .
بازم شكرت خداي مهربونم
بابا حسام گفت براي دختر گلم آتاناز دهم ميگيرم و تو گوشش اذان ميديم میخونن ماهم مراسم رو تو تالار گرفتيم برات يه گوسفند قرباني كردیم و اون روز ناهارداديم و کلی هم مهمون داشتیم و تموم فامیل و دوست و آشنا رو دعوت کرده بودیم .
بعد از ناهار عمه ی بابا جون تو گوشت اذان گفت و اسمت رو آتاناز گذاشتيم .
آتاناز یعنی : دختر نازنین بابایی
ان شاءالله هميشه سالم و سرحال باشي عزيزم
خوب آتاناز عزيزم نميتونم بيشتر از اين بنويسم فقط اينو بدون كه وارد دنياي جديدي شدم
خيلييييييي احساس قشنگي دارم فقط بهت نگاه ميكنم
شبا وقتي ميخوابيم برقها خاموشه چون صورتت رو خوب نميبينم گوشيم رو ميارم و به عكسهات نگا ميكنم از ديدنت سير نميشم
خيييييييييييلي دوست دارم خيييييييييييييلي خوشحالم
الان كه دارم مينويسم مثل فرشته ها كنارم لا لا كردي فرصت گير آوردم تا بيدار نشدي يه سر به خاطره هام بزنم