روزی که تونستی اخم کنی
به نام خدای بزرگ و مهربون
امروز چهارشنبه 20 آبان ماه از سال 1394 است.
سلام عزیز دل مامان
با حضورت تو زندگیمون یه امید دیگه ای برای فردامون بودی عروسکـــــــم
الانم که با کارهات و شیرین زبونیات زندگی برامون جالب تر و سرگرم کننده تر شده بود .
وقتایی رو که با تو میگذروندیم برای من و بابایی بهترین لحظه های عمرمون بود
عشق میکردیم از پیشرفت های دخترکمون
امروزم که یاد گرفتی به مامان اخم کنی البته کنار اون اخم قشنگت یه لبخند کوچولو هم میزنی که بیشتر دل من و بابا حسام و میبری همچین خودتو واسمون لوس میکنی که آدم میخواد بگیره بخورتــــــــــــت عزیزم .
زندگی دیروزمون با امروزمون کلی فرق میکنه همه ی روزامون یکسان نیستن هر روز یه پیشرفت یه تحول جدید در هر مرحله از زندگیت اتفاق میافته .
تازگیا هم که از در و دیوار و مبل و کمد نگه میداری و تند تند راه میری
پیشرفت های جدیدت همین راه رفتنات با کمک گرفتن از اینور و اونور بود
یاد گرفته بودی مَ مَ مَ و بابا و عمَ عمَ میگفتی
اسباب بازیات و میریزی توی سبد و دوباره از توی سبد برمیداری و میریزی تو استخر بادیت کمد های آشپزخونه رو باز میکنی.
مسیر عبور و مرورت شده زیر میز تند و سریع از زیر میز رد میشی گاهی اوقات هم میخوای اونجا استراحت کنی که موقع بیرون اومدنت سرت میخوره به لبه ی میز و کلی گریه میکنی ولی بازم واست درس عبرت نمیشه و بعد از یکی دو ساعت همان آش و همان کاسه
اگه نزارم بری زیر میز و دعوات کنم سرت و به حالت قهر میزاری روی زمین و یه سره گریه میکنی و خودت و تند تند تکون میدی .
به پاس خوبی هایت هر بار که از ذهنم میگذری لبخند پر مهر خدا را برایت آرزو میکنم