، تا این لحظه: 50 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات شیرین آتاناز من

واکسن چهار ماهگی

  به نام خدای بزرگ و مهربون روز یکشنبه 7 تیر ماه از سال 1394 سلام تربچه فینقیلی مامان عزیزکــــــــــــــــــــم امروز نوبت دومین واکسنت بود توی چهار ماهگـــــــــــــــــی . با عزیز جون بردیمت مرکز بهداشت و واکسنت و زدیم . با اینکه خیلی درد داشت و اذیت شدی ولی در عوض این واکسن تو رو در برابر خیلی از بیماری ها و عفونت ها محافظت میکنه و باعث میشه تنت سالم بمونه شکر خدا خوب بودی مث دوماهگی اصلا اذیت نکردی البته این بار شب یه کوچولو داغ شدی ولی نذاشتبم تب کنی  فدای دختر شجاع و باهوشم برم که مامان رو اذیت نکرد دختر گلم هر چیزی که جلوی چشمت میگرفتیم سریع چنگ میزدی و داخل دهنت میبردی و میخوردی ت...
13 مرداد 1394

---- چهارمین ماهگرد آتاناز

  به نام خدای بزرگ و مهربون روز جمعه 5 تیر ماه از سال 1394 ســــــلام نفس مـــامــــان تورا دختر خانوم می‌نامند .   مضمونی که جذابیتش نفس‌گیر است…     دنیای دخترانه تو نه با شمع و عروسک معنا پیدا می‌کند    و نه با اشک و افسون    اما تمام این‌ها را هم در برمی‌گیرد…    تو نه ضعیفی و نه ناتوان،   چرا که خداوند تو را بدون خشونت و زورِ بازو می‌پسندد.     اشک ریختن قدرت تو نیست، قدرت روح توست .   چهــــــار ماهگــــــــــیت مبــــــارک خــ...
12 مرداد 1394

اولین تابستون دختر گلم

  به نام خدای بزرگ و مهربون روز دوشنبه 1 تیر ماه از سال 1394 سلامی به گرمی روزهای گرم تابستانی که اینروزها داریم از لحظاتش لذت میبریم و خدامون رو شکر مینیم! یادش به خیر یه زمانی روزانه مینوشتیم و بعد شد هفته نامه و ماهنامه و الان خیلی زور بزنیم میشه فصلنامه! عزیز دلم خیلی وقت نمیکنم بیام خاطراتت و بنویسم ولی هر طور هست یه کوچولو از کارایی که الان میکنی و مینویسم ... اوایل که خیلی ترسو بودیم یک لحظه گریه میکردی هول میشدیم ودست وپامونو گم میکردیم ولی الان خیلی صبور شدیم و به وجود پاک و نازنینت عادت کردیم فرشته کوچولوی شیرینم تو این مدت هزار ماشاالله خیلی تغییر کردی حسابی شیطون شدی الان دیگه باصدای بلن...
12 مرداد 1394

سفر عمه جونا به مشهد

  به نام خدای بزرگ و مهربون روز شنبه 23 خرداد ماه از سال 1394 سلام کنجد کوچولوی من مثل یه گنجشک کوچیک آروم بخواب مهربونـــــم چشمـــــاتو روهم بذار من اینجا بیدار میمونــــــــم کابوس رو زندون میکنم ،خواب بد رو میسوزونـــم حــافظ خواب تو میشـیـــم من و خدای مهربونــــــم چشماتـــــو فردا میبینم خوب بخوابی آسمونــــــم   عزیز مامان امروز بردمت پیش دکترت آقای پورمقدم قد و وزنت و چک کرد نسبت به سنت خیلی کم وزن بودی  آخی عسل مامان خیلی کوچولو موچولو بودی به خاطر همین واست شیر خشک تجویز کرد و از این روز به بعد همراه با شیر خودم بهت شیر خشک هم میدادیم قرار شد که یه ماه ...
12 مرداد 1394

--- سومین ماهگرد آتاناز

  به نام خدای بزرگ و مهربون امروز شنبه 5 خرداد ماه از سال 1394 سلام دختر دلبندم هرچه خدا رو شکر کنم بابت این روزهایی که تو رو داریم... باز هم کم است... این روزها، روزهای قشنگیه! سختی های خودش رو داره، خیلی سخت، ولی بودنت یه شور و شوق و عشقی داره که همه ی این سختی ها رو برامون شیرین میکنه ! شیرین تر از اونی که تصورش رو میکردیم... در کنار هم لحظه هایی رو سپری کردیم که من رو سرشار از شکر خدا میکنه !      لحظه هایی که با خنده ات قند تو دلم آب میشه و احساس میکنم همه عالم رو بهم دادن... ولحظه هایی که با گریه ات اشک ریختم، مثل اون روز که شیر پرید تو گلوت و حسابی منو ترسوندی... یا اون روز ک...
12 مرداد 1394

اولین روز ژارک رفتنت

  به نام خدای بزرگ و مهربون روز پنج شنبه 31 اردیبهشت ماه از سال 1394 سلام به روی ماه پاکترین و زیباترین فرشته خدا آتاناز نازنینم مامان رو ببخش این چند وقت برات ننوشتم چون خیلی درگیر کارات هستم و وقت نمیکنم بیام بنویسم عزیز دلم تو این سه ماهی که وارد دنیای ما شدی زندگی من و بابا  تغیرات زیادی کرده . عزیز مامان از هر جهت به هم دیگه وابسته شده بودیم شیر دادن –پوشک عوض کردن – حتی آروم کردنت و گرم نگه داشتنت . اون اوایل از خودم میپرسیدم که میتونم از عهده کارات بربیام یا نه؟ هر چی بیشتر سرگرم و درگیر کارات میشدم بیشتر مسلط تر بودم تو کارای روزمره مون . ولی بعد از گذشت چند ماه تقریبا یه مامان...
12 مرداد 1394

روز تولد بابا حسام

  به نام خدای بزرگ و مهربون روز دوشنبه 14 اردیبهشت ماه از سال 1394 سلام عشق مامان و بابا دخـتـــــــــــــــــــر کـه بــاشی : میـدونـی اَوّلــــیـن عِشــق زنـدگیـتـــــــــــ پـــــــــدرتـه دخـتـــــــــــــــــــر کـه بــاشی : میـدونـی مُحکـــم تــــریـن پـنــاهگــاه دنیــآ آغــوش گـــــرم پـــــــدرتـه دخـتــــــــــــــــــر کـه بــاشی : میـدونـی مــردانــه تـــــــریـن دستــی کـه مـیتونی تو دستــت بگیـــری           و دیگـه از هـــیچی نتــرسی دســــتای گرم و مِهـــــربون پــــــــدرتـه هر کـجـــــــــــــــــای دنیـا هم بـــاشی چه بـــــــــــــــــــــ...
12 مرداد 1394

روز پدر

  به نام خدای بزرگ و مهربون امروز شنبه 12 اردیبهشت ماه از سال 1394 سلام تربچه فینقیلی مامان  امروز و بهونه کردم تا بیام از کارهای جدیدت بگم از شیطونیات و دلبری کردنات جیگر مامان ماه به ماه بزرگ تر و شیرین تر میشی و هر روز و هر ثانیه یه ادا یا یه حرکت جدید در میاری که من وبابایی رو بیشتر دیوونه ی خودت میکنی از هر ثانیه به ثانیه زندگیت عکس میگرفتیم فقط کار و زندگیمون شده بود بازی کردن با گل دختر نازمون  از هر کاری که باعث بشه خنده رو لبهات بیاد دریغ نمیکردیم آخه خنده تو باعث دلخوشی من و بابا حسام میشد کلی عشق میکردیم واسه تک دختر نانازمون . به خاطر اینکه تو بزرگترین شانس زندگی من و بابایی خ...
8 مرداد 1394

سالگرد مادربزرگ بابا حسام

  به نام خدای بزرگ و مهربون امروز پنجشنبه 10 اردیبهشت ماه از سال 1394   سلام میوه دلــــــــــــم !!!!   روزهایی که میگذرند، هرگز باز نمیگردند   و روز هایی می آیند که من امروز برای آمدنشان لحظه شماری میکنم    و فردا برایشان بی تابی خواهم کرد   من قدردان جرعه جرعه این لحظات ناب هستم    و از خدایم خواستارم تا آخرین نفس همراه و همسفر روزهای زیبایت باشم  یکسال در غم از دست دادن مامان بزرگ بابایی عزیز سوختیم چه بر ما گذشت خدا می داند. مادربزرگ عزیز و دوست داشتنیمان تو را -خنده های مهربانت- مهربانی هایت -فداکاری ها را هیچگاه از یاد نخواهی...
8 مرداد 1394

اولین عروسی دخترم

  به نام خدای بزرگ و مهربون امروز چهارشنبه 9 اردیبهشت ماه از سال 1394 سلام کنجد کوچولوی مامان   نازگل مامان امروز دقیقا 4 روزه که وارد سه ماهگی شدی و قراره اولین عروسی و با هم بریم( عروسی غزاله جون ) توی سه ماهگی کنترل حرکاتت خیلی بهتر از قبل بود. وقتی پوشکت و عوض میکردم دوس داشتی همون جور آزاد بمونی یه حالی میکردی که انگار تموم دنیا واسه تو شده نفسم توی سه ماهگی شب ها بیشتر از روز میخوابیدی و نفخ شکمت هم خیلی بهتر شده بود برنامه ی روزانه خودم و با خوابهای تو تنظیم میکردم . صبح که از خواب بیدار میشدیم صبحونه میخوردم و تا بیام ناهار و آماده کنم و خونه رو مرتب کنم بابا حسام   &nbs...
8 مرداد 1394